امید جانم ز سفر باز امد
شکر دهانم زسفر باز امد
عزیز ان که بیخبر به ناگهان رود سفر
چو ندارد دیگر دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچه سپیده دم شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم باز امد
ز سفر غمخوارم باز امد
همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
همچنان که عاقبت پس از همه شب بدمد سحر
ناگهان نگار من چنان مه نو امد از سفر
من هم پس از ان دوری بعد از غم مهجوری
یک شاخه گل بردم به برش (2)
دیدم
که نگار من
سرخوش
ز کنار من
بگذشت و برفت بر یار دگرش(2)
اه از ان گلی که دست من بود
خموش و یک جهان سخن بود (2)
گل که شهره شد به بی وفایی
بدیدن چنین جدایی
زغصه پاره پیرهن شد